مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با  نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(13)

ساخت وبلاگ

مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(13)

نخستین نکته ای که در خوانشِ هرمنوتیکی شعر «در این بن بست» به چشم می آید، ضمیر اشاره به نزدیکِ «این» است. هنوز هم هستند کسانی که پس از مطالعه ی برداشت های بنده از بعضی از اشعار، بدون توجه به این که چه روش و رویکردی را در خوانش آن متن به کار گرفته ام، اظهار فضل و دانش و آگاهی و باخبری می فرمایند که مثلاً احمد شاملو فلان شعر را برای نشان دادنِ بدی «انقلاب سفید» نوشته بود یا اخوان ثالث بهمان شعرش را در وصف خوبی های حشیش به زیور طبع آراسته بود و از این خبرداری های هشداردهنده و گاه دشنام دهنده ی فراوان.

خواننده ای که قرار است خیلی از پیش فرض های خودش را برای فهمِ متنی که پیش رو دارد کنار بگذارد، در همان گام نخست، مؤلف را کنار می گذارد و با او و فرض ها و پیش فرض های زمانه اش قهر می کند. در گام بعدی چاره ای ندارد، جز این که از شرّ و دخالتِ پیش فرض های خودش نیز آزاد شود، زیرا تا پیش فرض های خودش را کنار نگذارد، هر حرفی که درباره ی مؤلف و زمانه اش بزند در سایه ی پیش فرض های آگاهانه و ناخودآگاهانه اش قرار می گیرد. در موردِ آگاهانه هایش می تواند تقریباً یک کارهایی بکند، رهایی از چنگ ناآگاهانه هایش امکان پذیر نیست. این که می گویند ما خیال می کنیم که سوار بر زبان هستیم، در صورتی که این زبان است که مهار ما را به دست دارد، از همین ناتوانی مان در به دست گرفتن تمام اختیارمان مشخص است. زبان و فرهنگی که بی اختیار به درونش افتاده ایم، به این آسانی ها دست از سر ما و خوانش و فهم مان برنمی دارد. هر یک از ما در این خوانش مان از متن، حتی اگر بخواهد از مؤلف یا از خودش یا از هر دو فرار کند، با رسیدن با آن غیرخودی که در متن است فقط به خودش می تواند برسد. به آن خودی می رسد که این متن را غیر از این نمی توانست جور دیگری بفهمد و بپذیرد.

«بن بست» برای خواننده ی «در این بن بست» همانی است که خودش در زمانه و سرنوشتِ خودش در آن گرفتار شده است. «بن بست» یک راه بدون دررُو است. این که در هرمنوتیک حقیقت را در استعاره یا تمثیل جستجو می کنند، از این جهت است که به چیزی اشاره می کند که خودش نیست، یا اگر مانند «نماد» به خودش هم برمی گردد، به چیزی که گویای حقیقتی ورای وجود و ماهیتِ خودش نیز هست برمی گردد. «بن بست» در این متن به چیزی غیر از خودش اشاره می کند. با این که عبارتِ «در این بن بست» جای عنوان را در این شعر گرفته است، ولی در واقع بخشی از جمله ی نخستِ این متن است که روی هم می شود: در این بن بست، دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت دارم.

در این بن بست

دهانت را می بويند

مبادا كه گفته باشی دوستت می دارم.

دلت را می بويند

روزگار غريبی ست، نازنين

و عشق را

كنار تيرك راه بند

تازيانه مي زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

در اين بن بستِ كج و پيچِ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به انديشيدن خطر مكن.

روزگار غريبی ست، نازنين

آن كه بر در می كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد

آنك قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با كُنده و ساتوری خون آلود

روزگار غريبی ست، نازنين

و تبسم را بر لب ها جراحی می كنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

كباب قناری

بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبی ست، نازنين

ابليسِ پيروزمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد كرد

31 تیر 1358

اگر به تاریخی که در انتهای شعر درج شده است توجه کنیم و بعد به رویدادهای تاریخیِ پس و پیش اش، سپس خوانش هایمان را روی اطلاعاتی که به آن زمانه ی خاص برمی گردد بند و بنا کنیم، حتماً دچار برداشت های محدودتر و تقریباً مشابه به هم می شویم. البته این تشابه با نگاهی شعارگونه به شعر پدید می آید نه با دقت های شخصی و ویژه ی هر یک از خواننده ها. این اشتراک و توافق بین الاذهانی که بینِ خواننده ها دیده می شود، نتیجه ی پیش فرض های سیاسی مشترک بین شان است که خود متن نسبت به آن می تواند بی تأثیر و حتی بی تفاوت باشد. خواننده به جای رسیدن به چنین توافقی با خواننده های دیگر، باید ببیند که با متن به چه توافقی می تواند برسد. «دهانت را می بویند» برای راننده ای که داشت لایی می زد و تند می رفت و افسر پلیس راه او را گرفت و دهانش را بویید تا بفهمد که مست است یا نه، یادآور خاطره ای است بسیار متفاوت از خاطره ی فردی که به یاد می آورد زمانی را که پدر یا مادرش در دوران نوجوانی دهانش را بوییده بودند مبادا که سیگار کشیده باشد. البته زبانِ متن این قدر هم منحرف کننده نیست که خواننده تا این اندازه از موضوع اصلی اش پرت شود.

خواننده هر چه را که دمِ دستِ ذهن اش است به کار می گیرد تا سرانجام در موردِ یکی از آن ها در گفت و گوی با متن به توافق برسد. اگر روزی یکی به خواننده گفته باشد یا در جای دیگری خوانده باشد که، از حرف هایت بوی نفاق و بوی کینه و دشمنی می آید، درجا می فهمد که در جمله ی «دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم» آن چیزی که بودار است همان حرف از دوست داشتن است و «بو»ی این حرف از معنی اش درمی آید.

امّا، جنبه ی مجهول در جمله ی «دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم»، از یک سو، فاعلِ فعلِ «می بویند» است که به ظاهر معلوم است ولی ناشناخته گذاشته شده است، و از سوی دیگر، مرجعِ ضمیر ملکی چسبان «ت» در «دهانت» و ضمیر مفعولی چسبان «ت» در «دوستت می دارم» و فاعلِ به ظاهر معلوم شده با «م» در آن است. برخلافِ آن خاطره ها که از متن شان می شد فهمید که چه کسانی و برای پی بردن به چه چیزهایی دهان راننده و پسرک نوجوان را می بوییدند، در این متن، تا خواننده متن را به خود و زمانه ی خودش نگیرد، متوجه نمی شود که این افراد مجهول چه کسانی یا چه جور آدم هایی اند و چه شغل و چه خصلتی دارند. همچنین، تا وقتی که برای آن شناسه های «ت» و «م» یک «تو» و «من»ی که به متن بخورد دست و پا نکند، ناچار است دست به عصا در متن پیش برود.

این افرادی که «دلت را می بویند»، با توجه به آن نکاتی که درباره ی چراییِ بوییدن دهان گفته ام، دل را نیز برای پی بردن به سخن های ناگفته و در دل مانده می بویند. آنچه که بدونِ مقایسه ی متن با دنیای واقعیِ بیرون از این متن فهمیدنِش امکان پذیر نیست همین «جرم» یا «گناه» تلقی کردنِ جمله ی «دوستت می دارم» است چه به زبان بیان شود چه در دل بماند. همین این روزگار را غریب کرده است، نازنین!

این «نازنین» کیست؟

اگر خواننده ای «نازنین» را فقط مؤنث ببیند، «من» و «تو» برایش «منِ مذکر» و «تویِ مؤنث» می شود با جا و جنسیّتی ثابت برای هر کدام. با این که «ناز کردن» و «ناز داشتن» به آن مفهوم سنتی اش به مردها نمی آید، ولی برای این متن با آن چیزی که در چنته دارد، هیچ فرقی نمی کرد اگر این «نازنین» مردی بود با سبیل قیصری یا توده ای! در زمان و مکانی که «عاشق» و «معشوق» نمی توانند جمله ی «دوستت می دارم» را به یکدیگر بگویند، هر دو نازک و «نازنین»اند.

و عشق را

كنار تيرك راه بند

تازيانه مي زنند.

«تیرک راه بند» را هر کسی که ایست-بازرسی هایی را که به هر دلیلی در راه ها گذاشته می شود دیده است می شناسد. اگر هم ندیده باشد، از ظاهر این واژه ها و کلِّ جمله می تواند دریابد که «تیرک راه بند» به درد چه می خورد. در اینجا قرار است این «تیرک» راه را بر عشق ببندد تا او را گیر بیندازند و تازیانه بزنند. البته، تازیانه را بر «عاشق» و «معشوق» می زنند، اما «عشق» تازیانه می خورد تا ثابت شود که برای دارنده و زننده ی تازیانه مهم نیست که چه کسی و به چه دلیلی عاشق چه کسی یا چه چیزی است. «عشق»، همه جورش ممنوع است.

به نظر می رسد که سر تا پای این متن می گوید که این «ک» در «تیرک»، با این که به زیبایی کلام افزوده، با حرف های راوی اش خوب راه نمی آید. «نازنین» با آن خشونت و خفقان موجود که همه را فراری داده و کنج پستوی خانه نشانده استب، بایستی این تیر راه بند را ه تیرآهنِ پهن و کلفت ببیند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

از این جمله نمی شود فهمید که از «عشق» چه جورش مد نظر این متن است. افزون بر این، جوان ترهای این دوره و زمانه در ایران قرن بیست و یکم نمی دانند که «پستو»ی خانه کجای خانه و چه جور جایی است. این را می دانند که «پستو» بایستی یک جایی «پسِ» «تو»ی خانه باشد، ولی برای خیلی هایشان که فقط خانه هایی را دیده اند که بخش هایی از آن ها همگانی و «اُپن» یا «باز» است، تصور وجود و کاربردِ چنین جایی آسان نیست.

در قدیم در پستوی خانه چه چیزهایی را می گذاشتند و چه چیزهایی را نهان می کردند؟ چه چیزی را می شود با «عشق» برابر گرفت و در پستوی خانه نهان کرد؟ نامه های عاشقانه؟ کتاب های ممنوعه؟ شب نامه های سیاسی؟ اسلحه؟ ... یا نماز؟ در گذشته ای نه چندان دور که زن ها در فعالیت های اجتماعی نقشی نداشتند، اعتقاد بر این بود که همان نمازشان را هم باید در پستوی خانه بخوانند و به مسجد نروند. هنوز هم در میان سنتی های متعصب این اعتقاد باقی است. این متن به این موارد و توجیه های خاصِ مذهبی و سیاسی و اجتماعی کوچک ترین اشاره ای نمی کند و همه ی این برداشت ها از پیش فرض های خواننده بیرون می آید. خواننده با سیاسی دیدن یا مذهبی کردنِ متن به یکی از این معنی ها می رسد. اگر یادی هم از اهلِ دود و دم و عیش و نوش کند، درمی یابد که آن ها و ساقی ها و قاچاقچی هایشان، اگر پستویی داشته باشند، چیزهای دیگری را در آن پنهان می کنند. خواننده هر چه بیشتر با متن به گفت و گو و پرسش و پاسخ بنشیند، بعضی از این فرض ها و فرضیه هایش را یکی یکی حذف می کند.

در اين بن بستِ كج و پيچِ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود و شعر

فروزان می دارند.

«بن بستِ راست» چه خوبی ای نسبت به «بن بستِ کج» دارد؟ به نظر می آید که رهگذر از همان سرِ کوچه متوجه می شود که ته اش بسته است و راه به جایی ندارد. امّا، چون این متن به خواننده گفته است که این ها همه اش مجازی است، او می داند که حرف از «کوچه» و «بن بست» واقعی نیست که اگر «رهگذر» می دانست که کج است راهش را کج می کرد و به سمت دیگری می رفت. از حال و روز راوی در این متن می شود فهمید که به هیچ وجه نمی توانست بفهمد که تهِ این راهی که می رود بسته است. اختیارش با خودش نبود و گرفتار شد. او به این بن بست انداخته شد. اگر به کوچه ی دیگری هم می رفت، پس از طیِ مسافتی و گذشتن از چند پیچ و خم سرانجام به راه بند یا بن بست برمی خورد.

با این که تا اینجای شعر در این متن هر چه حرف درباره ی این روزگار غریب گفته شده عجیب و غیرمنتظره بوده است، حرف از «پیچِ سرما» غریب تر از بقیه است. «پیچِ سرما» وجودش را با چه نقش و تصویری در این متن توجیه می کند؟ فرض بنده این است که «پیچِ سرما» در واقع همان «پیچشِ باد سرد» در ته بن بست است. بادِ سرد هم راه عبور ندارد و تهِ این بن بست می پیچد. سرما به سر تا پای کسی که در آنجا گرفتار شده است می پیچد.

این متن حرف های غریب ترش را یکی یکی رو می کند. متن دارد با این «حرف های غریب» نشان می دهد که «روزگار غریبی است».

متن نمی گوید که چه کسانی «آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند»، ولی با بازگشت به فعلِ جمع غایبِ جمله ی نخست که بدون معرفی فاعل می گفت «دهانت را می بویند»، این طور به نظر می رسد که همان افراد آن کسانی اند که این آتش را در این بن بست کج روشن کرده اند تا گرم شوند. اما، چرا با «سوخت بار سرود و شعر»؟ آیا آن ها به کتاب های ممنوعه ای که دارای سرود و شعر است دست یافته اند و کتابسوزی راه انداخته اند؟ متن می توانست عکسِ این را به طور روشن تر و با معنی دیگری در مورد کسانی بگوید که در تهِ این بن بست در پیچ سرما گرفتار شده بودند، ولی چون پیش از این، این روایت را از زاویه ی نگاه «دوم شخص» آغاز کرده بود و با استفاده از مخاطبِ «تو» می خواست ماجراهای تهِ این بن بست را به همه ی هم سرنوشت های «تو» تعمیم دهد، نمی توانست با فعل «فروزان می دارند» به جمعِ ناشناخته ی دیگری که گرفتار آنانند اشاره کند.

معمولاً، دورِ آتش، یا دُورِ هم حتی بدون آتش، در سرما می شود سرگرمِ سرودخوانی و شعرخوانیِ دسته جمعی شد و سرما را نادیده گرفت، ولی به نظر نمی رسد این آن چیزی باشد که متن بتواند در مورد کسانی بگوید که از ترس به پستوی خانه شان پناه برده اند. ادامه ی متن این مطلب را نه با واژه ی «ترس» ولی با هشدار نسبت به «خطر» تأیید می کند:

به انديشيدن خطر مكن.

روزگار غريبی ست، نازنين

واژه ی «بترس» را این متن از ابتدای «به اندیشیدن خطر مکن» برداشته است، ولی نمی تواند از مفهومش کم کند. البته چون همین حرف های متن برآمده از اندیشه است، خواننده بعید نیست به این نتیجه برسد که راوی با طنز و طعنه و کنایه از خودش و مخاطب اش، همان نازنین و نازنین ها، انتظار دارد خلافِ آنچه را که می گوید انجام بدهند.

آن كه بر در می كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است.

«اندیشه» و «چراغ» یکی گرفته شده است، با این تفاوت که «کشتن» در موردِ یکی به یک معنی و در موردِ دیگری با معنی ای مناسبِ همان به کار رفته است. «چراغ» را با فوت کردن یا با زدنِ کلید می شود خاموش کرد و کُشت، امّا، برای کُشتنِ اندیشه بایستی زودتر دست به کار شد و آدمِ اندیشمند را کُشت. اما، اندیشه ی ناگفته است که با مرگِ اندیشمند می میرد، اندیشه ی همگانی شده را دیگر نمی شود به آسانیِ فوت کردن به شعله ی شمع کُشت و از بین برد. «بُن» در واژه ی «بُن بست» نشان می دهد که خیلی از چیزها را «در این بُن بست» از همان بُن و ریشه بسته اند و به اصطلاح در همان نطفه خفه کرده اند. با اندیشه نیز همین کار را می خواهند بکنند.

نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد

این «نور» همان «عشق» و «سرود و شعر» و «اندیشه» است که نبایستی در دیدرس آنان باشد.

متن می توانست از این جلوتر نرود، چون به نظر می رسد که حرف اصلی اش را بیان کرده است، ولی نمی خواهد از این روزگار غریب و شرح غریبی هایش دست بردارد و ادامه می دهد:

آنك قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با كُنده و ساتوری خون آلود

روزگار غريبی ست، نازنين

خواننده ای که کارش قصابی است، بعید است ناراحت شود، زیرا می داند که در این متن منظور از «قصاب» او و همکارانش نیستند. البته متن می توانست بدون «آنک قصابانند» نیز کار و حرف خود را پیش ببرد. می توانست با همان اشاره ی نهفته در عبارتِ «کُنده و ساتور» نشان بدهد که کارِ آنان به چه کاری می ماند. متن که پیش از این نگفته بود که آنک کیانند که دهانت را می بویند، یا آنک کیانند که عشق را تازیانه می زنند و ... می توانست از عبارتِ «آنک قصابانند» نیز بگذرد و خواسته و منظورش را از پس اشاره هایش به کُنده و ساتور گفته بگیرد. کم ترین لطف اش در این بود که جمله ی بعدی اش باعث نمی شد که خواننده ی عجول «قصابان» و «جرّاحان» را با هم یکی بگیرد، به ویژه با مشخص شدنِ این که هر کدام از این ها استعاره از چیزی دیگرند:

و تبسم را بر لب ها جراحی می كنند

و ترانه را بر دهان.

«تبسم» را پزشکانِ متخصص زیبایی می توانند بر لب ها جوری جرّاحی کنند که ظاهر آدم های افسرده همیشه شاد به نظر برسد، ولی ترانه را کسان دیگری بایستی به زور از دهانِ زیردستان و اسیرانِ خود بشنوند. آن هایی که خاطری حزین دارند، انگیزه ای برای گفتن و خواندنِ شعر تر و ترانه ندارند:

شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

این «شوق» همان انگیزه ای است که برای تبسم کردن و ترانه خواندن لازم است ولی در این بن بست خبری از آن نیست. البته «تبسم» و «ترانه»ی جعلی که بدون «شوق» به درمانده های در این بن بست تحمیل می شود وجود دارد، ولی آن شوقی را که از جنسِ عشق و نور و اندیشه و سرچشمه ی تبسم و ترانه است، در پستوی خانه نهان باید کرد.

كباب قناری

بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبی ست، نازنين

شاید اگر متن با آن ترفند و برنامه ای که پیش از این گفتم، یعنی با یک جمله شدنِ عنوان و مصرعِ نخست، شروع نشده بود، حرف از «کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» که غریب ترین حرف این متن است، همان آغازِ آغاز می آمد بهتر بود و تعلیقی ایجاد می کرد تا خواننده با حرف های ادامه ی متن کم کم دریابد که این عبارتْ کنایه از چیست. جای این کنایه ی گُنگ، حالا که جمله های غریبِ پیش از گویاتر شده اند، اینجای این روایت نبود. این تکانه یا تکان دهنده ترین حرفِ این متن راه اندازِ بهتری برای آغازش بود. «آتش سوسن و یاس» با آن آتشی که با «سوخت بار سرود و شعر» فروزان بود جور درمی آید. «کباب قناری»، با این که ترکیبِ غریبی است، ولی «کباب» را از «قصابان» گرفته است و «قناری» را از آن «ترانه»ای که قرار بود بر دهان جرّاحی کنند. «قناری»ای که ترانه ی خودش را می خوانِد و زیر بار آهنگی که برایش تنظیم کرده اند و می خواهند بر دهانش جرّاحی کنند نمی رود، پایانی بهتر از این در این بن بست نخواهد داشت. قناری می تواند همان شاعرِ کتاب های سرود و شعری باشد که در بن بستِ کج و پیچِ سرما دارد می سوزد.

ابليسِ پيروزمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد كرد

ابلیس یکباره آمده و جای آنان یا آن جماعتِ مسلط را گرفته است. از همان مصرعِ نخست معلوم بود که آنان پیروزند و ما، یعنی «منِ گوینده» و «تو»، درمانده و شکست خورده و به پستو رانده و عزاداریم. ابلیسیان برای رضای خاطر ابلیس ما را در این بن بست گرفتار کرده اند. البته این «ما» فقط به آن هایی که دچارِ عشق و اندیشه و شعر و سرودند برمی گردد، بسیاری از مردم همراهِ ابلیسیان اند. اگر تعدادشان زیاد نباشد که بو کشیدن دهانِ این و آن برایشان آسان نخواهد بود. مجهول و ناشناخته بودن شان نشان دهنده ی این واقعیت است که اینان در میان مردم و چنان اند که انگار از خودمان اند. ابلیس مست پیروزی است، زیرا از دست قناری و آواز و سرودش خلاص شده است. او قناری را زنده نمی خواست، حتی در قفس. شاد بر سفره نشسته است، نه برای این که کبابِ قناری را بخورد، بلکه شاد از این که هیچ قناری آزادی نیست که خدا را بیرون از پستوی خانه بخواند و بپرستد. متن چه خواننده های دیگر بپسندند و چه نپسندند به من می گوید که عزای ما برای بی عرضگی خودمان است نه برای پیروزیِ ابلیس. بی عرضگی مان هم بی سبب نیست. تشخیص ابلیسی ها از خدایی ها آسان نیست. خدایی ها هم هر یک با شک و گمان ناگزیرند که خدای شان را مانند بُتی در پستو نگه دارند. از این جمله ی آخر در هر دوره و زمانه ای آن قدر متن در می آید که فهم هر کدام شان درگیر پیش فرض هایی است که بعضی هایشان مهارشدنی نیستند. اصلاً، این جمله ی پایانیِ متن بنده را چنان از خود بی خود کرد که آن پیش فرضِ بی ربطی را هم که داشتم و می توانستم دور بریزم نگه داشتم تا بگویم شاید شاید پیوندِ بینامتنیّتی این متن را به جایی کشاند که این بیت سعدی را بازگو کند که:

گفتم این شرط آدمیّت نیست

مرغ تسبیح گوی و من خاموش

این خوانشِ شتابزده مانند خوانش های دیگر زمانمند و زبانمند است. این متن چنان در زمان و زبان گذاشته شده یا جای گرفته است که هیچ خواننده ای نمی تواند نه آن را و نه خودش از هیچکدام شان بیرون بکشد. آن دو مانند فرهنگی که خواننده در آن نفس می کشد، متن را نیز گرفتار و نیازمندِ خود کرده اند. متن تا خواننده نباشد خواندنی نمی شود. خواننده هم بدون آن زمان و زبان یا فرهنگ و تاریخی که هستی اش شده اند، هستی ای ندارد تا به هستی و مفهوم متن پی ببرد. خواننده ناچار است که برای خودش هستی ای دست و پا کند تا بتواند متن را ببیند و بخواند. هستیِ باب میل او بدون شک مبتنی بر پیش فرض هایی است که خودش می پسندد، امّا بعید نیست که تفسیرش از متن برخلاف میل خودش و مطابق پیش فرض هایی باشد که دیگران به او تحمیل کرده اند. از هر خواننده ای برنمی آید با شجاعت اعتراف کند که خوانش اش درگیر خواهش ها و خواست های خاص و خواص است. بی مناسبت نیست که این اعترافِ دکتر محمد مجتهد شبستری را که در انتهای مصاحبه ای با عنوانِ «شما قرآن را چگونه به فهم درمی آورید؟» به زبا آورده اند بخوانید:

... هنگامی که فرد خودش بخواهد تکلیف خودش را معین بکند ممکن است خودش یک نوع تعامل با متن داشته باشد، ولی هنگامی که آدم می خواهد یک سخن و صحبت عمومی بگوید آدمی باید متن را چون یک سرمایه سنتی ببیند و تلقی کند. یعنی مصلحت پایش را میان می گذارد، چرا که این سرمایه ای که عده ای با آن می زیند نباید گرفته شود. لذا از دست اینها نباید گرفته شود، اما این سرمایه زیستن به گونه ای باید برای عموم مخاطبان تفسیر شود و این همان کاری است که دسته ای با ما شدیداً مخالفت می کنند و می گویند شما خشونت را تفسیر می کنید و نباید این کار را کرد!

واقعاً این حرف هست. بنابراین دو تا مسئله است، یعنی یک هنگام خودش با متن چگونه ارتباط برقرار می کند و یک بار نیز می نگریم که این سرمایه ای است برای زیستن میلیاردها انسان در روی زمین می باشد.

اما آیا در دنیای امروز این شکلی درست است که ما به گونه ای رفتار کنیم که به کلی این سرمایه از دست انسان ها گرفته شود؟ این سؤال برای من یک سؤال خیلی بزرگ است و همیشه بارها و بارها این فکر برایم مطرح بوده که، ای کاش در ایران امکاناتی بود از لحاظ فضای آزاد که می شد که عده ای بنشینند و بگویند اگر قرآن و دین را لازم داریم برای چه لازم داریم؟ همه اش بحث می کنیم که متن است، فهم است و یا چه؟ اما دین و قرآن تنها از زاویه کلامی و فلسفی قابل بحث نیست. یک موضوع مهم دیگر که در باب قرآن و دین هست و وجود دارد نقشی است که این کتاب در میان مسلمانان دارد، این را چه کار می باید کرد؟ این بُعد را باید به بحث گذاشت، یعنی مثلاً یک ده روزی یک عده ای با مطالعات قبلی واقعاً این مطلب را بدون ترس و واهمه بحث کنند. چه بسا از توی این بحث ها مسائل جالبی از دیدگاه جامعه شناسی، روانشناسی و سیاست بر این مبنا بیرون آمد که این متن را نباید کنار گذاشت. (برگرفته از سایت «محمد مجتهد شبستری، مرکز نشر آثار و افکار»)

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 15 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:21